نمیدونم چی بگم ولی ...
خیلی به خودم بدهکارم!!! خیلی به خودم قول دادم که فراموشش کنم و نشد.روز های بسیاری از بی انگیزگی ، هر چند زندگی شادی داشتیم امااز این پازل ، یک تکه بزرگ کم بود و اون تیکه تکمیل کننده این پازل بود.
سعی میکردم که درسمو تخصصی تر دنبال کنم و خارج از محتوی درسی برنامم رو تکمیل کنم برای بورسیه خارج ، اما مگه میشه این فکر رو از ذهنت خارج کنی که که..... که دیگه نبینیش.
درسته دیگه مال یکی دیگس ، ولی دیدنش موج امیدی بهم میده برای شروع های دوباره بعد از شکست ها .
نمیدونم ، شاید افسرده شدم ولی دیدنش برام کافیه.
امروز رفته بودم بازار وکیل با ابجی بزرگه و داداشم ، یهو دیدمش ، یه خورده ازم فاصله داشت و چون عینکمو نزده بودم چهرش کاملا شفاف نبود ولی خودش بود.
سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم ولی نشد. با خانوادش اومده بودن برای تهیه لوازم ازدواج . فقط سرمو پایین انداختم و از پشت کمی نگاهشون کردم. خیلی خوشحال بود. بدون کوچک ترین اعتنایی به منی که یه روز تنها داراییش بودم.
خدایا ، زمان تاج گذاری پادشاه فرا رسیده، قوم برگزیده تو آماده هستن و من در پیچ و خم های زندگی ماشینی ، درگیر عشقی سوخته هستم.
پروردگارا ، تنها راه های نجات دو چیز هستند :
یا مرگی به بنده نا لایقت عطا کن و یا زمان موعود را
من به بن بستی بسیار دور افتاده از نور تو ، نا امید و گریان منتظر رحمتت هستم.
من میخواهم که تو مرا یاری کنید.
تاهی شکرت